سخن روز

پيوندهای روزانه

علی مولای اهلِ دل، امامِ انس و جان باشد
فروغِ عشق او در خاطرِ پیر و جوان باشد

کسی نشناخت در آفاق مولای دو عالم را
ولی و والی و مولی، نشان از بی‌نشان باشد

به نانِ جو قناعت کرده بود و جامۀ ساده
علی سلطانِ دین، قانع، همیشه جاودان باشد

ببین انوارِ روحانی ز رخسارِ درخشانش
فروزان‌تر ز مهر و ماه آن جانِ جهان باشد

درِ خیبر ز جا برکنده با نیروی غیبِ حق
شجاع و عالم و زاهد، امین و رازدان باشد

صفای باطن خوبان بود از نورِ ایمانش
وصی خاتمِ پیغمبران، سرِّ نهان باشد

به چاه و دشت و صحرا، شکوۀ دل را بیان کردی
نبودی محرمِ او کس، علی سلطانِ جان باشد

کلام‌اللهِ ناطق، مظهر حق، مطلع تقوی
طفیلِ رحمت و جود و عطایش انس و جان باشد

شناسای علی باید شعاعی باشد از نورش
که نورانیّت او در زمین و آسمان باشد

به مدحِ رهبرِ دنیا و دین صابر سخن گوید
جلال و قدرتِ مولا علی فوقِ بیان باشد


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۱۹۸
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۳۰ ] [ 13:0 ] [ آذر ]

دم می‌زنم زِ عشق و ولای تو یاعلی
سر می‌نهم زِ صدق به پای تو یاعلی

بر لوح دل به‌غیر جمالِ تو نقش نیست
واصل شدم به فیضِ لقای تو یاعلی

دارد بس افتخار به شاهانِ تاجدار
هر بنده‌ی فقیر و گدایِ تو یاعلی

نامت علی و یکصد و ده هست در عدد
نصفش مجیب و ذکر و دعای تو یاعلی

خمسش حبیب و عُشر بود اسم ذات هو
برپا بود جهان ز بقایِ تو یاعلی

کون و مکان و لوح و سموات و عرش و فرش
خلقت شدند جمله زِ رأی تو یاعلی

عرش خدا که قلبِ محبان باصفاست
بود از نخست منزل و جای تو یاعلی

هر دم رسد به گوش دل و جان عاشقان
آوایِ عشق و شور و نوای تو یاعلی

مستم ز شوق و نغمۀ مستانه میزنم
چون بلبلی به باغ صفای تو یاعلی

منصوروار هر که بنوشد شرابِ عشق
واقف شود به سرِّ خفای تو یاعلی

باشد مصون ز حیلۀ شیطان و شرِّ نفس
هر عاشقی ز لطف و وفای تو یاعلی

تسبیح‌خوان به امر خدا تا که شد ملک
بگشود لب به مدح و ثنای تو یاعلی

ملک وجود غرقۀ بحر نعیم توست
هستی است قطره‌ای ز سخای تو یاعلی

صابر قدم به حصنِ ولایت نهاد و گفت
روشن‌دلم ز نور ولای تو یاعلی


برچسب‌ها: ع, صفحات ۱۱ و ۱۲
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۳۰ ] [ 12:29 ] [ آذر ]

ذکرِ دل و زبانِ ما، علی علی علی علی

مونسِ قلب و جانِ ما، علی علی علی علی

در آسمان و در زمین جلوه روی او مبین

نورِ دل و روانِ ما، علی علی علی علی

جمالِ کعبه یقین، علی امیرِ مومنین

ولای او جنانِ ما، علی علی علی علی

علیست مظهرِ خدا، علیست رهبرِ ولا

نهان و هم عیانِ ما، علی علی علی علی

حقیقتِ جهانِ دل، بود ورای آب و گل

فروغِ جاودانِ ما، علی علی علی علی

جمالِ او جمالِ حق، جلالِ او جلالِ حق

حقایقِ بیانِ ما، علی علی علی علی

علیست والی‌الولی ولای او حصارِ دین

عزیز و مهربانِ ما، علی علی علی علی

به گوشِ هوش می‌رسد ندای یاعلی‌ مدد

بود به تن توانِ ما، علی علی علی علی

ندای صابر این زمان رسد به گوشِ این و آن

امامِ رازدانِ ما، علی علی علی علی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۴
[ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۹ ] [ 14:39 ] [ آذر ]

دخترِ شاهِ ولایت مونسِ جان زینب است

یارِ سلطانِ شهیدان مهرِ تابان زینب است

صبرِ او ضرب‌المثل باشد در این عالم بدان

اسوه‌ای بهر زنان، در مُلکِ ایمان زینب است

در وفاداری نمی‌باشد نظیرش در جهان

گوهرِ مقصود بحرِ عشق و عرفان زینب است

پرورش او یافت در دامانِ مهرِ فاطمه

آن ولیه، پرتوی از نورِ ایقان زینب است

از پدر بردی شهامت ارث را با شورِ عشق

در جهانِ معرفت، تابان و رخشان زینب است

صابرا دستِ توسل زن به دامانِ علی

صابره، مظلومه و آرامِ خوبان زینب است


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۵
[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۸ ] [ 23:39 ] [ آذر ]

سلطانِ عشق، تشنه‌لبِ کربلا حسین

تن چاک‌چاک از ستمِ اشقیا حسین

والی امر بودی و تسلیمِ کردگار

ای مظهرِ خدا، ولی و رهنما حسین

سرحلقه تمامِ شهیدانِ عالمی

ای نورِ غیب و رحمت بی‌انتها حسین

مانند تو نبوده کسی در جهان و نیست

ای پرده‌دارِ کعبه صدقِ خدا حسین

اسلام رونقش ز وجودِ تو بوده است

در راهِ دین ز نورِ یقین جان‌فدا حسین

یارانِ باوفای تو از جان گذشته‌اند

مراتِ ذاتِ حق به زمین و سما حسین

در هر مُحرم از غمِ تو محشری به پاست

جان روشن از ولای تو اصلِ ولا حسین

صابر نهاده سر به در آستانه‌ات

بنما نظر به خسته‌دلی مبتلا حسین


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۲۱
[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۸ ] [ 23:38 ] [ آذر ]

باشد رخ حسن گل باغ محمدی

از عطر او مشام دل و جان معطر است

***

حسن (ع) مبیّن قرآن و نور یزدان بود

فروغ عشق ز رخساره‌اش درخشان بود

***

در کشور ولایت سلطانِ دین حسن بود

در آسمانِ دل‌ها تابنده حُسنِ رویش

در بوستانِ عرفان او بود گلبنِ عشق

پُر شد مشام جان‌ها از عطر زلف و مویش

***

صلح و صفایِ او بود از بهرِ راحتِ خلق

زین خلقِ سست‌عنصر، افسرده و دژم بود

بگذاشت گامِ همت در عالمِ حقیقت

او محوِ ذاتِ یزدان از هستی و عدم بود

***

او قبلۀ مراد است، او کعبۀ وَداد است

از صدق باطن و دل بگذار سر به پایش

از جان و مال بگذر گر طالب خدایی

تا پاکباز گردی در عالم صفایش

***

او داد درسِ حکمت در مکتب شریعت

پیرِ طریقتِ عشق در راهِ معرفت بود

بُد مظهر حقیقت، هم منبع ولایت

افزون کمال و فضلش از مدح و منقبت بود


برچسب‌ها: زندگانی چهارده معصوم علیهم‌السّلام, صفحات ۱۱۷, ۱۳۳, ۱۴۱ و ۱۴۲
[ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۶ ] [ 0:18 ] [ آذر ]

ای شمعِ بزم‌افروزِ دل دیشب کجا بودی بگو

فارغ ز رنج و درد ما جانا چرا بودی بگو

ای عشق ای سوزِ نهان، ای عشق ای رنجِ گران

ای عشق از روزِ ازل در ذاتِ ما بودی بگو

ای عشق ما را سوختی صد فتنه تو انگیختی

اندوهِ دل آسیبِ جان، درد و بلا بودی بگو

من عاشقی دیوانه‌ام آسودگی از من مجو

امرِ خدا، لوحِ قدر، حکمِ قضا بودی بگو

صابر کجا گیرد سکون در آتشِ عشق و جنون

ای بی‌وفا ای پُر فسون بس پُر جفا بودی بگو


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۷۲
[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۱ ] [ 20:9 ] [ آذر ]

جلوه‌ی جان حسن جان‌فزای محمد (ص)

گشته عیان روی دلربای محمد (ص)

هست صفای ضمیر و دل ز صفایش

جلوه‌ی هستی و جان صفای محمد (ص)

سایه‌ی لطفش به فرق پیر و جوان است

بر سر مردان حق لوای محمد (ص)

آب بقائی که خضر زنده از آن است

شبنمی از قلزم عطای محمد (ص)

چهره‌ی زیبای او منور و تابان

مهر امید و روان ولای محمد (ص)

وحدت و انصاف و عدل، مردمی و جود

بود نوای دل و صلای محمد (ص)

جن و ملک، انس و وحش و طیر و دد و دیو

ریزه‌خور سفره‌ی سخای محمد (ص)

وصف خصالش برون ز حد مقال است

ذکر ملک مدحت و ثنای محمد (ص)

صابر شیرین‌سخن به گلشن عرفان

نغمه‌سرائی کند برای محمد (ص)


برچسب‌ها: زندگانی چهارده معصوم علیهم‌السّلام, صفحات ۴۲ و ۴۳
[ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۲۰ ] [ 23:37 ] [ آذر ]

ما راست اتصالِ دل و انفصال نیست

امواجِ فکر را به جز از اتصال نیست

عاشق که محوِ عشق شد و پایمالِ غم

بی‌دل ز هجر و خرم و شاد از وصال نیست

پابندِ دامِ عشق به هر جا نهد قدم

آسوده از تزلزلِ فکر و خیال نیست

من سال‌ها اسیرِ کمندِ محبتم

آرامشی برای دلِ پُرملال نیست

آن‌کس که رهسپارِ رهِ نیستی بود

محوِ فناست در هوسِ شور و حال نیست

صد نکته هست غیرِ لبِ لعل و چشمِ مست

هر لاله‌روی، صاحبِ حُسن و جمال نیست

باید که جذبه‌ای بود و دلبری کند

دل بی‌قرارِ روی خوش و خط و خال نیست


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۱۳۲
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۶ ] [ 21:42 ] [ آذر ]

پرده‌دار کعبه صدق و صفائی یاعلی

مظهر ذات خدا مشکل‌گشائی یاعلی

قرص مه از پرتو روی تو کسب نور کرد

نور مطلق جلوه حق مرتضائی یاعلی

افضل‌الاعمال مهر و عشق سلطان ولاست

حج و عمره قبله و کوه منائی یاعلی

گشته‌ای ممسوس ذات حق ز خود فانی شدی

بدر ایمان و ولا نور خدائی یاعلی

تا در میخانه فیض و عنایت باز شد

ساقی سرچشمه آب بقائی یاعلی

نوربخش آسمان معرفت رخسار توست

جلوه جان و جهان نور و ضیائی یاعلی

قرب حق را باید از راه ولایت طی نمود

رهنمای انس و جان ایزدنمائی یاعلی

همسر زهرای اطهر هستی و دست خدا

جانشین و نور جان مصطفائی یاعلی

صابر کرمانی از عشق رخت دیوانه شد

جان دهد در راه وصلت دلربائی یاعلی

[ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۵ ] [ 2:23 ] [ آذر ]

ز رنجِ زندگی و درد و غم شدم حیران
نگشت مشکلِ دل در جهانِ غم آسان

نهاده‌ام ز صفا سر به آستانِ امید
که نور در دل و جان تابد از تجلّیِ آن

ز قیل و قال ملولم خدا رها سازد
مرا ز بندِ غم و آفت و بلای زمان

دگر به جان و روانم قرار و طاقت نیست
ز رنج و غصۀ دوران و وحشت و هجران

فراق سوخت وجودِ مرا و می‌دانم
که داغِ عشق تو در سینه‌ام بود پنهان

گداختم ز شرارِ غم و بلای فراق
ز عشقِ روی تو ای نازنین زنم افغان

هنوز صابرِ مجنون ز عشقِ لیلی دل
نهاده سر به درِ آستانِ مونسِ جان


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۶۲۹
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۱۱ ] [ 17:23 ] [ آذر ]

کسوتِ تزویر را از دوشِ جان انداختیم

شورِ عشقی در دلِ پیر و جوان انداختیم

عالمی خوشتر نبود از عالمِ دیوانگی

از جنونِ عشق شوری در جهان انداختیم

منقلب‌احوال بودیم از غم و هجر و فراق

انقلابی در دلِ شوریدگان انداختیم

همچو منصور از دل و جان ما اناالحق می‌زنیم

پیر و برنا را به عالم، در گمان انداختیم

صابرِ آزاده و رندیم و مست و می‌پرست

سر به خاکِ مقدمِ پیرِ مغان انداختیم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۹۵
[ جمعه ۱۴۰۳/۱۲/۱۰ ] [ 17:46 ] [ آذر ]

من یقینم شــــد که بایـــد گــــوشه‌ای تنها بسوزم

شمـــع‌وش در کنـــجِ غــم از صدمۀ تــــن‌ها بسوزم

قطع شــــد امیـــدِ من زیـــن مــردمانِ سُست‌عنصر

ســـر بَـــرَم در جیبِ فکرت، با دلی شیــــدا بسوزم

روز و شب در بزمِ میخــــواران و رنــــدان باده‌ نوشم

بادۀ مــن خــونِ دل شــد، ز آتش ســـــــودا بسوزم

بس‌که کردم شکوه از احساس خود خاموش گشتم

بعــــد از این چـــون لاله‌ای در دامــــنِ صحرا بسوزم

بحــــرِ مــــوّاجِ بلا، کشتی جــــان را غــــرقــه سازد

در میــــانِ وحشت و طــــوفان ایـــن دریـــــا بسوزم

مُشک و پشک و گوهر و خرمهره یکسان شد برایت

لب ببنـــدم از سخــن ســـاکت شــوم، گویا بسوزم

شمعِ رُخ افــــــروختی در بـــــزمِ جــان و خــــانۀ دل

تا که چـــــون پـــــــروانۀ دلــــداده بی‌پــــروا بسوزم

مُهـــــرِ رســـوائی عشقت خورده بــــر پیشانی من

تا مـــــن غمــــدیــــدۀ دیـــــوانه‌دل رســــوا بسوزم

خاطــــراتِ زنــــدگی غــــم می‌فـــــزاید بــر غمِ من

در شــــــرارِ غصـــه و انـــــدوه ســـــر تــا پا بسوزم

صـــــابــــرا شــاید رســد روزی که همـدردی بیابی

حالیـــــا بــایـــــد بگــــــوئی یکــــه و تنهــــا بسوزم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۰۳
[ جمعه ۱۴۰۳/۱۲/۱۰ ] [ 17:39 ] [ آذر ]

چه خوش باشد به باغِ لاله‌رویان نغمهخوان بودن
به ظاهر پیر بودن لیک در باطن جوان بودن

چه خوش باشد در این ویران‌سرای عالمِ خاکی
ز سرمستی خراب از باده‌ی رطلِ گران بودن

بیا از قیدِ نفس بَدعمل خود را رهایی ده
خوش‌است از جلوه‌ی جانان‌ِ جان روشن‌روان بودن

بیا ذراتِ هستی را ز نورِ عشق روشن کن
که باید تابناک از پرتوِ جانِ جهان بودن

بیا این چند روزِ زندگی با نیک‌نامی زی
چه خوش باشدکه از آسیبِ دوران در امان بودن

بیا بی‌پرده رخسارِ ولی‌الله را بنگر
که باید ناظرِ آن مظهرِ غیبِ نهان بودن

بیا بهرِ عروجِ معنوی خود را مهیا کن
نمی‌ارزد که انسان بنده‌ی این بندگان بودن

چه نیکو می‌سراید شعر صابر اهلِ دل باشد
که باید خاطرش آرام و قلبش حق‌نشان بودن


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۶۴۰
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۹ ] [ 13:2 ] [ آذر ]

میزنم مُهرِ خموشی بر دهانِ خویشتن
بشنوم نطقِ اناالحق از زبانِ خویشتن

هر کسی سیری کند در انفس و آفاق لیک
سیرِ من باشد دمادم در جهانِ خویشتن

اهلِ دنیا جمله سرگرمند در سود و زیان
گشته‌ام سودایی سود و زیانِ خویشتن

بارِ خاطر نیستی تو یارِ خاطر بوده‌ای
خاطرم شد شاد، باشم شادمانِ خویشتن

نیست در گوشِ دلم شور و فغانی غیر غم
گوشِ هوشم پُر شد از نطق و بیانِ خویشتن

کافرِ عشقم دو عالم را رها بنموده‌ام
همدمم با ناله و شور و فغانِ خویشتن

سوختم افروختم من، نیست خاموشی مرا
می‌گدازم ز آتشِ سوزِ نهانِ خویشتن

سال‌ها با رنج و احساس و محبت سوختم
آتشی افروختم در جسم و جانِ خویشتن

صابرِ خوش‌نغمه‌ام در بوستانِ معرفت
از صفای عشق باشم نغمه‌خوانِ خویشتن


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۶۳۵
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۹ ] [ 12:56 ] [ آذر ]

مرا آواره‌ی دشت و بیابان می‌توان گفتن
مرا پامالِ اندوهی فراوان می‌توان گفتن

سرا پا اخگر و سوز و شرار و شعله و برقم
من‌ِ آتش به‌‌جان را شمعِ سوزان می‌توان گفتن

پریشان‌خاطر و افسرده و تنهای تنهایم
مرا حیران و سرگردان و پژمان می‌توان گفتن

محبت آبِ حیوان بُود و من اسکندرِ دوران
مرا بی‌بهره از آن آبِ حیوان می‌توان گفتن

به هرکس دم زدم از مهر و الفت خصمِ جانم شد
من شوریده‌سر را مات وحیران می‌توان گفتن

دمی آسوده خاطر نیستم دیوانه‌ی عشقم
مرا مجنونِ عهد و رندِ دوران می‌توان گفتن

غمی سوزان شرر در هستی بی‌اعتبارم زد
من آزرده‌دل را محوِ جانان می‌توان گفتن

شدم صابر کشیدم بارِ رنج و نامرادی را
دلم را مخزن اندوه و حرمان می‌توان گفتن


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۶۳۸
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۹ ] [ 12:48 ] [ آذر ]

مُهرِ خاموشی نهادم بر دهانِ خویشتن

شکوه‌ای دیگر نیارم بر زبانِ خویشتن

بارِ محنت بس‌که افزون شد به دوشِ جانِ من

می‌کشم خجلت بسی از روی جانِ خویشتن

آشیان گم‌ کرده، آن مرغم که سرگردان شدم

سال‌ها باشد که دورم ز آشیانِ خویشتن

بحرِ موّاجِ غمِ دریای طوفان‌زای عشق

منقلب‌حالم، من از شور و روانِ خویشتن

مبتلایِ درد عشقم پایمالِ جورِ دوست

خو گرفتم با غم و آه و فغانِ خویشتن

سوختم در آتشِ سوزانِ هجران روز و شب

ساختم با غصه و رنجِ نهانِ خویشتن

صابرم دیگر ندارم طاقت و صبر و قرار

قالبی بی‌روح باشم در مکانِ خویشتن

[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۹ ] [ 12:40 ] [ آذر ]

سیر کن رندانه در مُلکِ ولای خویشتن
تا ببینی جلوه‌ی حُسنِ خدای خویشتن

گر که منصور است و بسطامی و شمس و مولوی
غرقه می‌باشند در بحرِ صفای خویشتن

خوش اناالحق با زبانِ دل بزن بر دارِ عشق
بشنوی آوای حق را از نوای خویشتن

خویشتن ما و من و خود را فنا بنمودن است
از خودی بگذر شوی محو و فنای خویشتن

خضر از سرچشمه‌ی عشق و محبت نوش کرد
باقی و پاینده باشد از بقای خویشتن

بود ایوبِ نبی در رنج و وحشت مبتلا
ابتلایش بود از درد و بلای خویشتن

فیض و رحمت شاملِ اهلِ محبت بوده است
واقف رازند و عارف در سرای خویشتن

گوهرِ پُر ارزشی، رو در بر صراف عشق
تا شوی آگاه از قدر و بهای خویشتن

عالمِ بی‌انتهایی، سرِّ غیب و وحدتی
سیر کن در عالمِ بی‌انتهای خویشتن

عارفانِ ذاتِ حق از قید هستی رسته‌اند
انتها بینند و بینا ز ابتدای خویشتن

گوهرِ نایابِ خلقت مهر و عشق و دوستی‌است
رایگان از کف مده مهر و وفای خویشتن

صابرا قرنِ اتم شعر و غزلگویی چه سود
چند می باشی غزلخوان در ثنای خویشتن


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۶۳۷
[ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۸ ] [ 19:49 ] [ آذر ]

مات و حیران گشته‌ام از سرنوشتِ خویشتن

زار و نالان گشته‌ام از سرنوشتِ خویشتن

اخترانِ چرخ بی‌تاثیر می‌باشند، لیک

خوار و پژمان گشته‌ام از سرنوشتِ خویشتن

سیلِ خونابِ دل از چشمانِ من باشد روان

چون‌که گریان گشته‌ام از سرنوشتِ خویشتن

تازه‌گل‌هایی به گلزارِ محبت دیده‌ام

بلبلِ جان گشته‌ام از سرنوشتِ خویشتن

کن نظر در آسمانِ معرفت با چشمِ دل

ماهِ عرفان گشته‌ام از سرنوشتِ خویشتن

صابرِ کرمانی خرم‌روان زد سازِ عشق

محوِ جانان گشته‌ام از سرنوشتِ خویشتن


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۶۳۴
[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۷ ] [ 21:13 ] [ آذر ]

جانِ من جلوه‌گر از نورِ صفا خواهد شد

دلِ من محوِ تجلّی خدا خواهد شد

می‌زند ناوکِ مژگان تو، بر دل‌ها تیر

سینه‌ی من سپرِ تیرِ بلا خواهد شد

هر که از خود گذرد واصلِ جانان گردد

واصل و زنده‌دل و اهلِ وفا خواهد شد

هر که بر دامنِ سلطانِ ولایت زده چنگ

خاطرش منبعِ انوارِ ولا خواهد شد

دل که در پَرتوِ خورشیدِ حقیقت باشد

بی‌گمان گوهرِ پُر قدر و بها خواهد شد

در سراپرده‌ی توفیق و جهانِ توحید

کامِ دل از کرمِ دوست روا خواهد شد

در گلستانِ مُحبّت به سرِ شاخه‌ی عشق

مرغِ جان خوش‌سخن و نغمه‌سرا خواهد شد

مرغِ خوش‌نغمه‌ی باغِ ملکوتم روزی

زین قفس طایرِ خوش‌نغمه رها خواهد شد

شامِ هجران سپری گردد و دل‌شاد شویم

عهدِ آزادگی و شادی ما خواهد شد

در رهِ عشق که راهی‌ست پر از بیم و امید

عاقبت صابرِ دل‌خسته فدا خواهد شد


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۲۱۰
[ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۶ ] [ 19:59 ] [ آذر ]

برخوان شاه حسن و محبت، گدا شدم
از دیدنش خجسته و حاجت‌روا شدم

دلدار، دل ز سینه‌ی تنگم ربود و رفت
دیوانه‌دل به بند بلا، مبتلا شدم

بیرون شده‌ست دامن صبرم ز دست دل
افسون چشم شاهد شیرین‌ادا شدم

دیدم بقای زندگیم بود در فنا
تسلیم عشق یار دلم شد، فدا شدم

عمری هوای لاله‌رخان بوده در سرم
از بس که ناله کرده دلم، بینوا شدم

در بیخودی تجلی جان گشت جلوه‌گر
از خود گذشته قابل فیض خدا شدم

راضی شدم به حکمِ خداوند و صابرم
در عالمِ صفا و حقیقت، رضا شدم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۲۹
[ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۵ ] [ 17:30 ] [ آذر ]

نمی‌دانم چه شد شعرِ روان و نغمه‌ی جانم
نمی‌دانم چه شد سیلِ سرشکِ چشمِ گریانم

نمی‌دانم چرا مرغِ دلم بی بال و پر باشد
به هرجا می‌روم سرگشته و مبهوت و حیرانم

نه امیدی که بهتر می‌شود دورانِ عُمر من
نه شعری بر لب و نی ناله‌ای در قلبِ سوزانم

شکست از سنگِ جورِ دوست بال و شهپرِ روحم
شدم لبریزِ غم جان شد نثارِ راهِ جانانم

زمین و آسمان در دیده من تنگ می‌آید
خوش آن روزی که بال و پر گشاید جانِ نالانم

محبت مایه رنج و غم و اندوهِ دل باشد
گذشتم از محبت بی‌دل و زار و پریشانم

چو مجنون سال‌ها سرگشته در دشتِ جنون بودم
منِ آواره، محوِ عشقِ لیلا در بیابانم

غزل‌ها می‌سرودم در چمنزارِ صفای دل
کنون خاموش و صامت گوشه‌ی تاریکِ دورانم

بود زندانِ تن، محبوس باشد روحِ پاکِ من
من آن مرغِ غزلخوانِ بُرون از باغِ رضوانم

مگر شورِ جنونی باز غوغایی کند در دل
نماید شهره و ضرب‌المثل در بزمِ رندانم

چه حاصل نغمه‌ی مستانه‌ام مستانه‌تر گردد
چه حاصل مرد و زن گویند دانا و سخندانم

چه حاصل ز آتشِ احساسِ من سوزد دل و جانی
چه حاصل غم فزاید در وجود و قلبِ پژمانم

چه حاصلِ بعد مرگِ من بماند نامی و عکسی
چه حاصل تا بماند دفترِ اشعار و دیوانم

چه حاصل یادبودِ من بماند، خود فنا گردم
منم آن صابرِ دیوانه‌دل یک عمر حیرانم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۵۵
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۴ ] [ 15:52 ] [ آذر ]

ز آتشِ عشقت شرر باشد به جسم و قلب و جانم

رحم کن بر من که می‌سوزد وجود و استخوانم

شعله‌ای سر تا به پایم سوختم در آتشِ دل

رفت بر بادِ فنا خاکسترِ من، ناتوانم

آشیان گم کرده‌ام، صیاد بی‌‌بالم نمودی

سال‌ها باشد که من سرگشته و بی‌آشیانم

گشته‌ام رسوای عشقت در سرِ بازارِ حیرت

کی رسد در گوشِ جانت ناله و داد و فغانم

زندگی بی روی دلجویت به من شامِ سیه شد

تا که گشتم آشنایِ کویِ تو بی‌خانمانم

دام زلفت رشته‌ای افکند بر پایِ دل من

غم‌نصیب و بی‌قرار و بی‌دل و افسرده‌جانم

برده‌ام از یاد، با یادِ تو از خاطر جهان را

غیرِ نامِ نامیت، نامی نیاید بر زبانم

هر کجا رفتم تو بودی همنوای این دلِ من

بی تو یک دم زندگی کردن بود رنجِ روانم

صابرم مشهور خاص و عام از عشقِ تو باشم

زنده و جاوید از عشقِ تو در مُلکِ جهانم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۵۴
[ جمعه ۱۴۰۳/۱۲/۰۳ ] [ 22:14 ] [ آذر ]

اثرِ من به جهان گذران، خواهد ماند

شورِ عشق است که در عالمِ جان خواهد ماند

اثرِ سوزِ دل و نغمۀ مستانۀ من

یادگاری‌ست که در مُلکِ جهان خواهد ماند

خرقه و دفتر و سجاده و تسبیح و کتاب

سالها در گرو پیر مغان خواهد ماند

نقشِ لوحِ دلِ بی‌کینۀ آئینه ما

در سراپردۀ اسرار نهان خواهد ماند

خاطرات غم و اندوه و پریشانی جان

در دل غم‌زدۀ پیر و جوان خواهد ماند

گوهرِ عشقِ دل و جان و روان و باطن

گوهرِ پاک از این عهد و زمان خواهد ماند

سالها شعر روانبخش و روان صابر

در کفِ همّتِ صاحب‌نظران خواهد ماند


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۲۲۷
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۲ ] [ 18:19 ] [ آذر ]

برون چو گام نهم زین سرای ظلمانی

شوم مسافرِ اقلیمِ غیب و روحانی

چو باده آبِ محبت بود ز چشمه‌ی عشق

رها شوم ز غمِ عمر و رنجِ پنهانی

مرا به باده بشوید ز مرحمت ساقی

روان من بِرَهد از حجابِ ظلمانی

چه خوش بود که نشیند بُتی به بالینم

به ساز و چنگ زند نغمه‌های سبحانی

نگار و یار من آن شاهد دل‌آرائی‌ است

که بوده کشورِ عرفان و عشق را بانی

به روی قبرِ من این جمله را نویسد یار

که هست کشته‌ی عشق و ز خویشتن فانی

ز کلکِ غیب نویسد به روی مقبره‌ام

که داده جان به رهِ عشقِ من به آسانی

زند ترانه که آرامگاهِ عشق بود

مکانِ صابرِ روشن‌ضمیرِ کرمانی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۵
[ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۲/۰۱ ] [ 18:45 ] [ آذر ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

اِنـصــاف نـبــاشـد كـه تــو مــا را نشانسي
ايـن كشتــه‌ي احـساس و بـلا را نشناسي
بازيــچـه‌ي اطفــال و پــــريشـان ز مـلالـــم
ديـــوانـــه‌ي اَنگشت نــمــــا را نشنـــاسي
از مكــر و فريبِ تــو دلم غرقه‌ي خون است
دلســوختـــه‌ي عشـق خـــدا را نشناسي
آرام نـــــدارم نَـفـسي مـــحــوِ جــنــونـــم
ايـن دلــشــده‌ي بـــي‌سرو پا را نشناسي
كس با خبـر از وحشتِ تنهائي مــن نيست
غـــم‌پـَــرورِ آغـــــوشِ جــفــا را نشنـاسي
من بحرِ پر از جـوش و خروشِ غــمِ عشقم
ايـــن عاشـقِ با مـهــر و وفــا را نشناسي
افسون شده‌ٌ چشمِ سيه مستِ تـو باشم
سَـــرمسـتِ خـــرابــاتِ صفــا را نشناسي
ايـن درد مـرا كُشت كـه نشناخت مـرا كس
ز آن نيـز بَتـَــر چــونكه تـــو مـا را نشناسي
مــن زنـده بــــراي دلِ شـــوريـــده ســرانم
آواره‌ي صـحـــــراي فـنــــا را نـشنـــــاسي
شُــــور دلِ مــن شــور بيـــافكنده بـه عالم
دلـــداده‌ي پُــر شُـــور و نـــــوا را نشناسي
از خـويش بُـــريدم چو شدم واله‌ي عشقت
آن صـــابــرِ از خــويش رهـــــا را نشنـاسي

                صابر کرمانی
امکانات وب
فروش بک لینک طراحی سایت