برخوان شاه حسن و محبت، گدا شدم
از دیدنش خجسته و حاجتروا شدم
دلدار، دل ز سینهی تنگم ربود و رفت
دیوانهدل به بند بلا، مبتلا شدم
بیرون شدهست دامن صبرم ز دست دل
افسون چشم شاهد شیرینادا شدم
دیدم بقای زندگیم بود در فنا
تسلیم عشق یار دلم شد، فدا شدم
عمری هوای لالهرخان بوده در سرم
از بس که ناله کرده دلم، بینوا شدم
در بیخودی تجلی جان گشت جلوهگر
از خود گذشته قابل فیض خدا شدم
راضی شدم به حکمِ خداوند و صابرم
در عالمِ صفا و حقیقت، رضا شدم
برچسبها:
کاروان شعر,
غزل شماره ۴۲۹