سخن روز

پيوندهای روزانه

خواهم ای عشقِ مقدس تا که رسوایم نمائی
در میانِ مرد و زن مجنون و شیدایم نمائی
خواهم ای عشقِ مقدس از تو پُر گردد وجودم
در میانِ جمع و تنها رند و تنهایم نمائی
خواهم ای عشقِ مقدس تا که نابودِ تو گردم
تا به کی سرگشته و محزون ز غمهایم نمائی
خواهم ای عشقِ مقدس بگذرم زین جان و هستی
فارغ و آسوده‌دل از رنجِ دنیایم نمائی
خواهم ای عشقِ مقدس در شرارِ دل بسوزم
شمع‌سان پروانه‌وش فانی سراپایم نمائی
خواهم ای عشقِ مقدس در میانِ عشقبازان
پاکباز و بی‌نیاز و محوِ سودایم نمائی
خواهم ای عشقِ مقدس تا فنا گردم ز جورت
صابرِ شوریده‌ام زین بیش رسوایم نمائی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۸۲
[ چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۳۰ ] [ 19:32 ] [ آذر ]

صنما گریزپائی، به بَرَم دمی نیائی
تو نگار پُر ادائی، تو عزیز و دلربائی
من بی‌قرار زارم، به کمندِ غم دچارم
تو قراربخش جانی، تو تجلی خدائی
من ناتوان اسیرم، ز جهان و عمر سیرم
تو خدای مُلکِ عشقی، تو امیرِ مه‌لقائی
من بی‌دل و پریشان، شده‌ام غمین و حیران
شده چهره‌ات درخشان، تو جمالِ کبریائی
من خونجگر غمینم، ز فراق و غم حزینم
تو کجا به فکرِ حالِ من بی‌کس و گدائی
من جانفدای فانی، سر و جان نثار کردم
که شهید عشقِ حق را ز کرم تو خون‌بهائی
بزند ترانه صابر، که توئی ولیِّ قادر
به جهانِ آفرینش تو امام و رهنمائی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۷۸
[ چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۳۰ ] [ 19:29 ] [ آذر ]

کشیدم رنجِ احساس و محبت باوفا شد دل
سخن را در گلو خاموش کردم بینوا شد دل
نچیدم میوه از شاخِ وفا غیر از فغان و غم
نبردم حاصلی از زندگی محوِ بلا شد دل
نَبرد از خاطرم غم جامِ می را واژگون کردم
نشد غمخوارِ من ساقی ز می‌خواران جدا شد دل
ز علم و حکمت و دانش نبردم هوده‌ای لیکن
زدم گامِ طلب در دشتِ حیرت مبتلا شد دل
ز مولانا شنیدم از جدائی‌ شکوه‌ها دارد
به دنیای کمالش سیر کردم باصفا شد دل
گهی خیام از رازِ جهان گفتا معمائی
گهی کوشش نمودم، تا به رازش آشنا شد دل
گهی حافظ ر اسرارِ ازل گفتا غزل‌هائی
از آن عارف شنیدم نکته‌هائی باخدا شد دل
گهی با فیلسوفانِ جهان رفتم به هر سوئی
ز رازِ فلسفه واقف نگشتم بی‌صدا شد دل
به کلکِ نور، در دل‌های پاکان بود عشقِ حق
انا‌الحق گو اناالحق گو سرِ دارِ فنا شد دل
شدم صابر به مُلکِ نامرادی بود سامانم
ز دامِ خواهش و میل و تمناها، رها شد دل


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۳۵۳
[ چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۳۰ ] [ 19:26 ] [ آذر ]

توئی فروغ دل و روح و جان علی مددی

تو حاکمی به زمین و زمان علی مددی

فروغِ حُبِّ تو روشن ز باطنِ اشیاء

تو رهبری و جلالت عیان علی مددی

تو بابِ عشقِ خدائی درِ مدینه علم

توئی تجلیِ جان و جهان علی مددی

ز ذوالجلال توئی مظهر و ولی و وصی

ز ذاتِ غیب تو باشی نشان علی مددی

ز معجزات و کرامات، آیه‌العظمی

توئی حقیقتِ فاش و نهان علی مددی

محبتِ تو کلیدِ بهشتِ جاویدست

ولای توست نعیمِ جنان علی مددی

فرشتگان همه ذاکر به ذکرِ نام تواند

فتاده غلغله در آسمان علی مددی

تو اسمِ اعظمِ سبحان و اصلِ ایمانی

سُرورِ خاطرِ پیر و جوان علی مددی

ز صدق دم ز ولای تو می‌زند صابر

توئی تسلیِ روح و روان علی مددی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۰۹
[ سه شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۰۸ ] [ 16:36 ] [ آذر ]

مرا در وادی حسرت رها کردی کجا رفتی؟

تو در دل شور و آشوبی به پا کردی کجا رفتی؟

دل و جان از شرابِ عشق شد لبریز و سرمستم

تو در بزمِ دلم شور و نوا کردی کجا رفتی؟

حباب و قطره و موجم در این دریای بی‌ساحل

در این دریای طوفان‌زا چه‌ها کردی کجا رفتی؟

به یادت بوده‌ام هر جا که رفتم هر که را دیدم

مرا تنها گرفتارِ بلا کردی کجا رفتی؟

خدا عشقِ تو را از من نگیرد تا فنا گردم

مرا با درد و محنت آشنا کردی کجا رفتی؟

بود مشکل رها گشتن ز چنگ وحشت هجران

مرا آشفته چون زلف دوتا کردی کجا رفتی؟

نهم سر را به زانوی غم و نالم ز سوز دل

مرا دیوانه‌دل محو و فنا کردی کجا رفتی؟

زمام عمر صابر در کف مهر تو می‌باشد

تو او را غم نصیب و مبتلا کردی کجا رفتی؟


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۰۶
[ سه شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۰۸ ] [ 16:29 ] [ آذر ]

در برِ اغیار نازِ یار را باید کشید

نازِ آن گلچهره عیار را باید کشید

عاشقی بارِ غم و اندوه بر دوشت نهد

سالکِ این ره چو گشتی بار را باید کشید

گر شدی از عشقِ جانان رند و مست و سرفراز

بر سرِ دارِ فنا آزار را باید کشید

در گلستانِ جمالِ یارِ زیبای عزیز

عشوه‌های نرگسِ بیمار را باید کشید

تا توانی جد و جهد و کوشش و همت نما

سرخوش و بشاش جورِ کار را باید کشید

گر بخواهی لذتی از وصلِ رُخسارش بری

ناز و غنج و غمزه دلدار را باید کشید

صابرِ کرمانی رند و قلندر دل سرود

جورِ آن یار پری‌‌رخسار را باید کشید


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۳۰۴
[ سه شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۰۸ ] [ 16:21 ] [ آذر ]

بهارِ زندگی و عمر من، خزان گردید

ز دیده خونِ دلم روز و شب روان گردید

به باغِ عشق دلم صرصر خزان نوزد

اگر چه گلشنِ این زندگی خزان گردید

بس است این همه افسانه و کلام و غزل

گهی حکایت و گه شرحِ داستان گردید

گهی نوای دلِ تنگ و نغمه جان شد

گهی بیانِ غم‌انگیز و سوزِ جان گردید

کسی که بود رُخش مظهرِ محبت و عشق

مقابلِ نظرم روی او، عیان گردید

فروغِ چهره و دیدارِ حسنِ زیبایش

صفای خاطر و آرامشِ روان گردید

به بوستانِ ادب مرغِ دل به شاخِ ولا

بسانِ بلبلِ خوش‌نغمه، نغمه‌خوان گردید

فروغِ مهرِ جمالش به قلب و جانم تافت

دلم چو زهرۀ تابانِ آسمان گردید

ز نورِ عشق منور شدست هستی من

جمالِ کعبۀ جان جلوۀ جهان گردید

به باغِ خاطرِ من بشکفد شکوفۀ عشق

فضای سینۀ من باغ و بوستان گردید

کشیده بارِ محبت به دوشِ جان صابر

امینِ وحیِ خداوند مهربان گردید


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۳۰۳
[ سه شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۰۸ ] [ 16:13 ] [ آذر ]

روئی چو روی ماهِ تو تابان ندیده‌ام

چون غنچه دهانِ تو خندان ندیده‌ام

در بوستانِ مهر و محبت به باغِ عشق

چون قامتِ تو سروِ خرامان ندیده‌ام

بگذاشتم قدم به سراپرده وصال

چون جلوه جمالِ تو رخشان ندیده‌ام

آرامش و قرار به من می‌دهی مدام

جز وصلتِ تو، راحتی جان ندیده‌ام

عشق مجسمی و خدای محبتی

جانا به جز تو رهزنِ ایمان ندیده‌ام

صابر شدم طریقه من عشق و عاشقی است

غیر از تو یار و مونس و جانان ندیده‌ام


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۳۷۵
[ سه شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۰۸ ] [ 16:2 ] [ آذر ]

منِ حساس و بی‌دل سینه‌ای آتش‌فشان دارم
غمی جاوید از عشقِ بُتی نامهربان دارم
دلِ غمدیده از سیر و سفر خُرم نمی‌گردد
نه میلِ گردش و نی آرزوئی در جهان دارم
به صحرای جنون مجنونتر از مجنونِ لیلایم
به هر جا خیمه‌ای از غم نمایان شد مکان دارم
سرِ سودائیم سامان نمی‌گیرد پریشانم
دلی آشفته و جسمی نحیف و ناتوان دارم
به دریای حوادث کشتی بی‌لنگرم، لیکن
نگاهی سوی دنیای صفای بی‌نشان دارم
چه گویم، سوختم خاموش بودم، دم فروبستم
بیانی آتشین ز احساسِ گُنگی بی‌زبان دارم
نگردد خودپرست آگه ز اندوهِ فراوانم
روانی منقلب، فکری چو دریا بی‌کران دارم
محبت رخنه‌ها در قلب و جانم کرد و مدهوشم
دلی بی‌انتهاتر از فضایِ آسمان دارم
به زیرِ پنجه نامرئی غم شد تنم لرزان
شرارِ عشق قلبم را بسوزد، سوزِ جان دارم
تلاطمهای دریای درونم را نبیند کس
ندارد لنگری کشتی جانم، کی امان دارم
نوای عشقِ صابر باشد از اعماقِ احساسش
فغان از دل کشد شوری به سر عشقی نهان دارم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۶۵
[ سه شنبه ۱۴۰۱/۰۹/۰۸ ] [ 15:56 ] [ آذر ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

اِنـصــاف نـبــاشـد كـه تــو مــا را نشانسي
ايـن كشتــه‌ي احـساس و بـلا را نشناسي
بازيــچـه‌ي اطفــال و پــــريشـان ز مـلالـــم
ديـــوانـــه‌ي اَنگشت نــمــــا را نشنـــاسي
از مكــر و فريبِ تــو دلم غرقه‌ي خون است
دلســوختـــه‌ي عشـق خـــدا را نشناسي
آرام نـــــدارم نَـفـسي مـــحــوِ جــنــونـــم
ايـن دلــشــده‌ي بـــي‌سرو پا را نشناسي
كس با خبـر از وحشتِ تنهائي مــن نيست
غـــم‌پـَــرورِ آغـــــوشِ جــفــا را نشنـاسي
من بحرِ پر از جـوش و خروشِ غــمِ عشقم
ايـــن عاشـقِ با مـهــر و وفــا را نشناسي
افسون شده‌ٌ چشمِ سيه مستِ تـو باشم
سَـــرمسـتِ خـــرابــاتِ صفــا را نشناسي
ايـن درد مـرا كُشت كـه نشناخت مـرا كس
ز آن نيـز بَتـَــر چــونكه تـــو مـا را نشناسي
مــن زنـده بــــراي دلِ شـــوريـــده ســرانم
آواره‌ي صـحـــــراي فـنــــا را نـشنـــــاسي
شُــــور دلِ مــن شــور بيـــافكنده بـه عالم
دلـــداده‌ي پُــر شُـــور و نـــــوا را نشناسي
از خـويش بُـــريدم چو شدم واله‌ي عشقت
آن صـــابــرِ از خــويش رهـــــا را نشنـاسي

                صابر کرمانی
امکانات وب
فروش بک لینک طراحی سایت