سخن روز

پيوندهای روزانه

من روی دل به کعبه صدق و صفا کنم
تا خویش را ز حیله دنیا رها کنم

خون می‌خورم ز ساغر دل صبح و عصر و شام
ترک ریا و ظلم و خطا از صفا کنم

سرمست و باده‌نوش و خراباتی و خراب
مستانه رو به قبله عشق خدا کنم

وارسته‌دل ز هستی موهوم رسته‌ام
روی طلب به چشمه آب بقا کنم

خواهم حیات و زندگی جاودانه‌ای
خود را به راه مهر و محبت فنا کنم

رند و غزل‌سرا و سخندان و عارفم
بر شاخسار گلشن عرفان نوا کنم

در آستان مرگ که نامش بود حیات
صابر شدم به راه وفا جان فدا کنم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۶۵
[ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۳۰ ] [ 18:50 ] [ آذر ]

آمده بود یارِ من، شورِ جنون به پا کنم

جلوه نمود چهره‌اش هستی خود فدا کنم

نهنگ بحرِ حیرتم، تحیّرم فزون بود

میانِ بحر، روز و شب چو ماهیان شنا کنم

روان شود روانِ من، ز خاکدان به آسمان

نوای عشق را بیان به نغمه و نوا کنم

سبوی باده را کشم به دوش خویش کامجو

ز شور مستی و جنون چو ترک ماسوا کنم

خدا خدا کنم که من رها شوم ز قید تن

که با زبان و بی زبان خدای را صدا کنم

ز آب و خاک و هر گیاه، ز هر درخت و بوته‌ها

شنیده‌ام ندای حق که ترک ماجرا کنم

بگو به اهل معرفت که یار می‌شود عیان

نظر به حسن روی او به صبح و هر مسا کنم

بریختی سرشک من به روی چهره‌ام ز غم

رها شوم ز خویشتن که خویش را فنا کنم

چو عندلیب خوش‌نوا، نوای عشق سر دهم

امین عشق صابرم که روز و شب دعا کنم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۶۴
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۹ ] [ 18:24 ] [ آذر ]

آزرده‌ام ز رنجِ جهان یا علی مدد

من خسته‌ام ز بارِ گران یا علی مدد

یارِ منی و مونس و دلدار و دلبرم

گویم همیشه از دل و جان یا علی مدد

سلطانِ عشق و نورِ وجودی ولیِّ حق

مهرت کلیدِ باغِ جنان یا علی مدد

بی‌شک کلامِ ناطقی و رهنمای خلق

لطفت فزون ز حدّ بیان یا علی مدد

هر ذی‌حیات ریزه‌خور خوانِ فیضِ حق

هستی تو میزبان به نهان یا علی مدد

آمر توئی به جمله‌ ذراتِ کائنات

گاهی عیان و گاه نهان یا علی مدد

روشن، روان ز پرتوِ روی تو بوده‌ است

ای نوربخشِ جان و روان یا علی مدد

در وقتِ مرگ، منتظرِ دیدن توام

ای رهنمای پیر و جوان یا علی مدد

با چشمِ جان به خاکِ لحد بر تو بنگرم

فریادرس به هر دو جهان یا علی مدد

صابر ز خادمانِ حریمِ جلال توست

مدحت همیشه ذکرِ زبان یا علی مدد


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۱۶۸
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۹ ] [ 16:16 ] [ آذر ]

ذکرِ دل و زبانِ ما، علی علی علی علی

مونسِ قلب و جانِ ما، علی علی علی علی

در آسمان و در زمین جلوه روی او مبین

نورِ دل و روانِ ما، علی علی علی علی

جمالِ کعبه یقین، علی امیرِ مومنین

ولای او جنانِ ما، علی علی علی علی

علیست مظهرِ خدا، علیست رهبرِ ولا

نهان و هم عیانِ ما، علی علی علی علی

حقیقتِ جهانِ دل، بود ورای آب و گل

فروغِ جاودانِ ما، علی علی علی علی

جمالِ او جمالِ حق، جلالِ او جلالِ حق

حقایقِ بیانِ ما، علی علی علی علی

علیست والی‌الولی ولای او حصارِ دین

عزیز و مهربانِ ما، علی علی علی علی

به گوشِ هوش می‌رسد ندای یا علی مدد

بود به تن توانِ ما، علی علی علی علی

ندای صابر این زمان رسد به گوشِ این و آن

امامِ رازدانِ ما، علی علی علی علی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۴
[ جمعه ۱۴۰۳/۱۰/۲۸ ] [ 18:13 ] [ آذر ]

مونسِ جان و روانِ من علی باشد علی
نورِ قلب، آرامِ جان من علی باشد علی

خوش‌کلامم، نغمه‌پردازم به گلزارِ سخن
نغمه و شعر و بیانِ من علی باشد علی

رازداری نیست تا با او بگویم رازِ دل
در حقیقت رازدانِ من علی باشد علی

تا به کی باید کشیدن بارِ عمر و زندگی
مقصدِ روح و روانِ من علی باشد علی

کشورِ عرفان و عشق و فضل را بانی بود
مظهرِ حق در جهانِ من علی باشد علی

مطلعِ غیب و شهود و مظهرِ نورِ وجود
ذکرِ دل، وردِ زبانِ من علی باشد علی

در شجاعت در سخاوت در عبادت در کرم
نیست مانندش، توانِ من علی باشد علی

لیلة‌المعراج مهمانِ خدا بودی نبی
میزبان، مولای جانِ من علی باشد علی

صابرا با اهلِ علم و معرفت دائم بگو
نورِ عشق جاودانِ من علی باشد علی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۱
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۷ ] [ 19:26 ] [ آذر ]

دخترِ شاهِ ولایت مونسِ جان زینب است

یارِ سلطانِ شهیدان مهرِ تابان زینب است

صبرِ او ضرب‌المثل باشد در این عالم بدان

اسوه‌ای بهر زنان، در مُلکِ ایمان زینب است

در وفاداری نمی‌باشد نظیرش در جهان

گوهرِ مقصود بحرِ عشق و عرفان زینب است

پرورش او یافت در دامانِ مهرِ فاطمه

آن ولیه، پرتوی از نورِ ایقان زینب است

از پدر بردی شهامت ارث را با شورِ عشق

در جهانِ معرفت، تابان و رخشان زینب است

صابرا دستِ توسل زن به دامانِ علی

صابره، مظلومه و آرامِ خوبان زینب است


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۵
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۷ ] [ 19:21 ] [ آذر ]

دم می‌زنم زِ عشق و ولای تو یاعلی
سر می‌نهم زِ صدق، به پای تو یاعلی

بر لوح دل به‌غیر جمالِ تو نقش نیست
واصل شدم به فیضِ لقای تو یاعلی

دارد بس افتخار به شاهانِ تاجدار
هر بنده‌ی فقیر و گدایِ تو یاعلی

نامت علی و یکصد و ده هست در عدد
نصفش مجیب و ذکر و دعای تو یاعلی

خمسش حبیب و عُشر بود اسم ذات هو
برپا بود جهان ز بقایِ تو یاعلی

کون و مکان و لوح و سموات و عرش و فرش
خلقت شدند جمله زِ رأی تو یاعلی

عرش خدا که قلبِ محبان باصفاست
بود از نخست منزل و جای تو یاعلی

هر دم رسد به گوش دل و جان عاشقان
آوایِ عشق و شور و نوای تو یاعلی

مستم ز شوق و نغمۀ مستانه میزنم
چون بلبلی به باغ صفای تو یاعلی

منصوروار هر که بنوشد شرابِ عشق
واقف شود به سرّ خفایِ تو یاعلی

باشد مصون ز حیلۀ شیطان و شرّ نفس
هر عاشقی ز لطف و وفای تو یاعلی

تسبیح‌خوان به امر خدا تا که شد ملک
بگشود لب به مدح و ثنای تو یاعلی

ملک وجود غرقۀ بحر نعیم توست
هستی است قطره‌ای ز سخای تو یاعلی

صابر قدم به حصن ولایت نهاد و گفت
روشن‌دلم ز نور ولایِ تو یاعلی

[ چهارشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۶ ] [ 21:40 ] [ آذر ]

دو دیده باز کنم بر رُخ و لقای علی

روان و دل بود آئینه ولای علی

به هر نفس که به یادش کشم بود نوروز

بهارِ عشق بود حُسنِ دلربای علی

بیار باده گلگون که تا کشم سرمست

به گوشِ هوش رسد دم به دم ندای علی

جهان و هر چه در آنست نقطه موهوم

بقا و فیض ابد یافت جانفدای علی

علیست مظهرِ عدل و شجاعت و رحمت

فزون ز حدِّ تصوّر بود سخای علی

جلال و مرتبه و قدر و عزت و رفعت

بیافت در دو جهان بنده و گدای علی

به حُبِّ او بتوان رَهروِ رهِ دین بود

که واصل است به حق رند و آشنای علی

کمال و فضل علی در سخن نمی گنجد

که جن و انس و مَلَک ذاکرِ ثنای علی

زمین و عرش و فلک کهکشان و لوح و قلم

گرفته عرصه آفاق را ضیای علی

به خاکِ پای علی سرنهاده صابر و گفت

رضایِ امرِ الهی بود رضای علی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۳
[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۵ ] [ 23:16 ] [ آذر ]

ندیده دیدهٔ عالم کسی بسانِ علی
که به ز درّ و گهر، حکمت و بیانِ علی

میانِ کعبه ز امرِ خدا تولد یافت
ببین کرامتِ حق را به داستانِ علی

ز لافتی ببری پی به قدرتِ ذاتش
همیشه ذکرِ خدا بوده بر زبانِ علی

ز علم و زهد و شجاعت یگانه بوده به دهر
بُرون ز حدّ تصور بوَد جهانِ علی

ولای اوست کلیدِ بهشت و بابِ نجات
به زیر وبم متجلّی بود روانِ علی

ز قدرتش نتوان دم زدن که بی مثل است
نهاده جن و مَلَک سر به آستانِ علی

علی ولیّ‌ِ خدا یارِ احمدِ مرسل
احاطه کرده جهان را فروغِ جانِ علی

بخوان کلامِ یدالله فوقِ ایدیهم
در آسمان و زمین قدرتِ عیانِ علی

ز مهر او بطلب، کوثر و بهشت و نعیم
که هست مقصد و مقصودِ ما جنانِ علی

امیرِ مُلکِ ولا بود و سرور و مولا
سبق ز عالمیان بُرده آن توانِ علی

ز علم و داد به محراب شد شهید‌الحق ‌
هزار جان به فدای غمِ نهانِ علی

ز بی‌نشان اثری در وجودِ اهل ولاست
ز واصلانِ حقیقت بجو نشانِ علی

سخن به مدحِ علی روز و شب بگو صابر
صفای دل دهدت خوی مهربانِ علی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۲
[ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۴ ] [ 21:11 ] [ آذر ]

سالکی نامش حسین‌بن‌حبیب

دستِ او باشد به دامانِ طبیب

آن طبیبِ معنوی سلطانِ دین

جلوه حق نورِ سبحانِ مبین

حضرتِ صاحب‌زمان را دیده است

بر سرابِ این جهان خندیده است

از ولی‌الله خواهد روز و شب

وارهد زین مُلکِ پُر رنج و تَعَب

شادمان زی آنکه رفت از این جهان

جان به جانان داد و روحش شادمان

از بلای بی‌امان او خسته نیست

با خور و خواب و هوس وابسته نیست

سیرِ باطن می‌کند با بالِ جان

هر کجا خواهد عیان و هم نهان

صابرِ کرمانی از نورِ ولا

گشته روشن، نغمه‌خوان شد خوشنوا


برچسب‌ها: کاروان شعر, صفحه ۶۹۸
[ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۴ ] [ 20:58 ] [ آذر ]

آمده بود یارِ من، شورِ جنون به پا کنم

جلوه نمود چهره‌اش هستی خود فدا کنم

نهنگ بحرِ حیرتم، تحیّرم فزون بود

میانِ بحر، روز و شب چو ماهیان شنا کنم

روان شود روانِ من، ز خاکدان به آسمان

نوای عشق را بیان به نغمه و نوا کنم

سبوی باده را کشم به دوش خویش کامجو

ز شور مستی و جنون چو ترک ماسوا کنم

خدا خدا کنم که من رها شوم ز قید تن

که با زبان و بی‌زبان خدای را صدا کنم

ز آب و خاک و هر گیاه، ز هر درخت و بوته‌ها

شنیده‌ام ندای حق که ترک ماجرا کنم

بگو به اهل معرفت که یار می‌شود عیان

نظر به حسن روی او به صبح و هر مسا کنم

بریختی سرشک من به روی چهره‌ام ز غم

رها شوم ز خویشتن که خویش را فنا کنم

چو عندلیب خوش‌نوا، نوای عشق سر دهم

امین عشق صابرم که روز و شب دعا کنم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۶۴
[ یکشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۳ ] [ 23:15 ] [ آذر ]

در خراباتِ مُغان رطلِ دمادم می‌زنم
پشت پا بر غصه و اندوهِ عالم می‌زنم

جام بگرفتم به کف از همتِ پیرِ مغان
دم ز مهر رهبرِ پیرِ مکرم می‌زنم

نغمه ساز مرا با گوشِ هوشِ جان شنو
خوش به مضرابِ هنر گه زیر و گه بم می‌زنم

پای‌کوبان دست‌افشان ساغرِ صهبا زدم
طعنه بر اسکندر و بر مسندِ جم می‌زنم

فانی فی‌الله گردیدم ز فیض و لطفِ عشق
دم ز ذکرِ ذاتِ غیب و اسمِ اعظم می‌زنم

سالکِ وادی عشق و رهرو کوی دلم
از ولای شهریارِ مُلکِ دل دم می‌زنم

صابرِ کرمانی روشندل و وارسته‌ام
کوسِ عشرت بر سرِ اندوه و ماتم می‌زنم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۶۱
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۲ ] [ 22:6 ] [ آذر ]

یک عده را ز صدق و صفا آفریده‌اند
دل‌های پاک را ز وفا آفریده‌اند

جمعی به عیش و نوش و طرب شاد و خوش‌دل‌اند
ما را برای رنج و بلا آفریده‌اند

بنگر به کُشتگان و شهیدان راهِ عشق
آن دسته را ز خاکِ جفا آفریده‌اند

زُهاد و اهل ذکر، شب و روز ذاکرند
آن فرقه را برای دعا آفریده‌اند

قومی ز سعی و کوشش و همت کنند زیست
آن قوم را ز فیض و عطا آفریده‌اند

مردانِ روزگار به مقصد رسیده‌اند
در جانشان ثبات و بقا آفریده‌اند

یک دسته منکرند به اسرارِ کائنات
آن دسته را به حکمِ قضا آفریده‌اند

بر گوهرانِ بحرِ حقیقت نظر نمای
آن بحر را ز نور و ضیا آفریده‌اند

یک عده را برای ریاست سرشته‌اند
یک عده را فقیر و گدا آفریده‌اند

قومی سعید و عارف و وارسته‌اند و شاد
یک فرقه را برای دغا آفریده‌اند

چون و چرا نمودن غافل ز ابلهی‌ست
او را برای چون و چرا آفریده‌اند

جان را ز ذوق و شوق نمودند محوِ غیب
دل را برای شور و نوا آفریده‌اند

رندان شدند معتکفِ کوی می‌فروش
در قلبشان نشاط و صفا آفریده‌اند

وارستگانِ عالمِ معنی خدایی‌اند
ارواحِ پاک را ز خدا آفریده‌اند

صابر زند نوای محبت که در ازل
جانِ مرا ز نورِ ولا آفریده‌اند


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۲۳۱
[ جمعه ۱۴۰۳/۱۰/۲۱ ] [ 15:37 ] [ آذر ]

امشب به یادِ دوست چو پیمانه می‌زنم

دستِ طلب به دامنِ جانانه می‌زنم

سر می‌نهم به خاکِ رهِ پیرِ می‌فروش

من بوسه‌ها به درگه میخانه می‌زنم

تا آشنای عشق شدم غافلم ز خویش

هر صبح و شام نغمۀ مستانه می‌زنم

تا بوریای فقر بود مسندم، بدان

پا بر بساط و حشمتِ شاهانه می‌زنم

تا هست روح در بدن و جان به قالبم

دم از وفای دست صمیمانه می‌زنم

دل گشته است مخزنِ راز و صفای عشق

کی دم ز حرف و قصه و افسانه می‌زنم

صابر شدم به گوشه غم می‌برم پناه

از جامِ عشق، بادۀ صبحانه می‌زنم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۶۲
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۲۰ ] [ 22:0 ] [ آذر ]

ته جرعه‌کشِ پیرِ خراباتِ مغانم

آرام‌دل از جانبِ آن جانِ جهانم

از اَمرِ ولی رهروِ راهِ ملکوتم

ذکرِ علی و آل علی، وردِ زبانم

باشد به سماواتِ ولا سیرِ عروجی

با شهپرِ عرفان و ولا، پرزده جانم

خاکِ قدمِ یار بود سرمه چشمم

نامِ خوش او ذکرِ دل و شهدِ دهانم

تسلیم به امرش شدم و هیچ نگفتم

تا ساغر و پیمانه دهد پیرِ مغانم

هو حق علی از عالم بالا بشنیدم

پرواز به لاهوت کند مرغِ روانم

علم و عمل و شیوه اخلاص طلب کن

این است کلامِ دل و اندرز و بیانم

صابر ثمر از عمرِ گرانمایه چه بردی

کمتر بنما شکوه که زار و نگرانم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۵۶
[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۱۸ ] [ 20:32 ] [ آذر ]

چه خوش در عالمِ وحدت همیشه مات و حیرانم

یکی گویم یکی جویم یکی خوانم یکی دانم

چو دل شد روشن از نورِ محبت، عرشِ اعلی شد

هزاران سال در فطرت مقیمِ عرشِ رحمانم

دلم مرات شد تا نقش‌ها گیرد ز غیبِ جان

که گردد روشن از نورِ صفای عشقِ حق جانم

بود ساقی خدا، می باده صافِ خُمِ وحدت

که مستی می‌کند ز آن می، دلِ محزون و نالانم

به هر کس بنگرم در بندِ سیم و زور و زر باشد

من از اندیشه این مردمِ خودخواه گریانم

هدف مبهم بود مقصود ناپیدا و رَه پُر خَم

منِ آواره در این دشت، سرگردان و حیرانم

سخن کوتاه کن صابر، خموشی رازِ حق باشد

مگو در عالمِ عشق و محبت زار و پژمانم


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۵۵۹
[ دوشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۱۷ ] [ 17:44 ] [ آذر ]

صنما گریزپائی، به بَرَم دمی نیائی
تو نگار پُر ادائی، تو عزیز و دلربائی
من بی‌قرار زارم، به کمندِ غم دچارم
تو قراربخش جانی، تو تجلی خدائی
من ناتوان اسیرم، ز جهان و عمر سیرم
تو خدای مُلکِ عشقی، تو امیرِ مه‌لقائی
من بی‌دل و پریشان، شده‌ام غمین و حیران
شده چهره‌ات درخشان، تو جمالِ کبریائی
من خونجگر غمینم، ز فراق و غم حزینم
تو کجا به فکرِ حالِ من بی‌کس و گدائی
من جانفدای فانی، سر و جان نثار کردم
که شهید عشقِ حق را ز کرم تو خون‌بهائی
بزند ترانه صابر، که توئی ولیِّ قادر
به جهانِ آفرینش تو امام و رهنمائی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۷۸
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۱۵ ] [ 23:11 ] [ آذر ]

نغمه و کلامِ ما لا اله الّا هو
روح و جانِ ما گویا لا اله الّا هو

مُطربِ فلک چنگی می‌زند به چنگِ عشق
سازِ زهرهٔ زهرا لا اله الّا هو

ریزه‌خوارِ خوانِ حق هر چه هست در عالم
نور و تابش دل‌ها لا اله الّا هو

هو چو ضرب در هو شد یا علی شود می‌دان
در عدد علی والا، لا اله الّا هو

رمزِ معرفت دانی، در یقین و توحید است
نغمه دلِ شیدا لا اله الّا هو

نورِ آفرینش بود جلوه جمال الحق
نقشِ سینهٔ سینا لا اله الّا هو

عیسیِ مسیح آن دم رو به آسمان می‌رفت
ذکرِ او بُدی آنجا لا اله الّا هو

ختمِ انبیا احمد در عروجِ معراجش
رهسپار شد پویا لا اله الّا هو

صابرا سپهرِ دل روشن است و تابنده
بوده نورِ جان ما لا اله الّا هو


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۷۶
[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۱۱ ] [ 22:11 ] [ آذر ]

ماهِ تابانِ برجِ زیبائی

می‌نمائی بسی دل‌آرائی

دلِ عاشق ز آتشِ عشقت

گشته چون لاله‌های صحرائی

ای خداوندِ مُلکِ حُسن و جمال

بر تو زیبد جمال و زیبائی

هر که بیند فروغِ رویت را

می‌کند عاشقی و شیدائی

از تو در بوستان و گلشنِ ناز

سرو آموخت درسِ رعنائی

هر که بیند تو را شود مجنون

مظهرِ آن و حُسنِ لیلائی

از فراقِ تو صابرِ بیدل

بنهد سر به کوی رسوائی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۸۰
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۸ ] [ 16:5 ] [ آذر ]

ذکرِ دل و زبانِ ما، علی علی علی علی

مونسِ قلب و جانِ ما، علی علی علی علی

در آسمان و در زمین جلوه روی او مبین

نورِ دل و روانِ ما، علی علی علی علی

جمالِ کعبه یقین، علی امیرِ مومنین

ولای او جنانِ ما، علی علی علی علی

علیست مظهرِ خدا، علیست رهبرِ ولا

نهان و هم عیانِ ما، علی علی علی علی

حقیقتِ جهانِ دل، بود ورای آب و گل

فروغِ جاودانِ ما، علی علی علی علی

جمالِ او جمالِ حق، جلالِ او جلالِ حق

حقایقِ بیانِ ما، علی علی علی علی

علیست والی‌الولی ولای او حصارِ دین

عزیز و مهربانِ ما، علی علی علی علی

به گوشِ هوش می‌رسد ندای یاعلی‌ مدد

بود به تن توانِ ما، علی علی علی علی

ندای صابر این زمان رسد به گوشِ این و آن

امامِ رازدانِ ما، علی علی علی علی


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۸۴۴
[ پنجشنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۶ ] [ 20:7 ] [ آذر ]

عاشقم عاشقِ شوریده‌سر و سوخته‌جان

می‌زنم نغمه ز دل نغمۀ من گشته فغان

از دمِ سرد حذر کن که دلت سرد شود

از دمِ گرم شود گرم روان و دل و جان

مدتی هست که خونین‌جگر و غمگینم

می‌زند شعله به جان آتشِ سوزانِ نهان

هر که بی‌عشق بود زندگیش موهوم است

سالها هست که این راز به من گشته عیان

عشق شد باعثِ ایجادِ حیاتِ ابدی

عشق باشد شررِ شعله‌ورِ کون و مکان

عشق نی لعلِ لب و زلف و خط و روی خوش است

عشق باشد اثر جلوۀ یزدانِ جهان

روی زیبا شده آئینه تابندۀ عشق

بنگرم بر رُخ تابندۀ ماهِ جانان

شده‌ام مست و خراباتی و عاشق‌پیشه

تا شود مشکلِ دل ساده و سهل و آسان

عشق شد پرده‌نشینِ حرمِ کعبۀ دل

عشق شد مهرِ درخشندۀ بُرجِ ایمان

عشق هر لحظه به شکلی شده ظاهر ببَرد

دین و دل از کفِ شوریده‌سرِ سرگردان

عشق در طور عیان در نظرِ موسی شد

از کفِ عقل رها شد دلِ پورِ عمران

عشق بُد پرتو رخشندۀ افکارِ مسیح

عشق بُد ذاتِ محمد ز فروغِ یزدان

عشق جانِ علی آن والی مُلکِ توحید

عشق از روزِ ازل بود رموزِ عرفان

عشق آن آبِ حیات است کز آن خضر چو خورد

زنده ماندست و بود زندگیش جاویدان

عشق در کشورِ جان است شهنشاه و امیر

عشق در روح و روانست، همیشه تابان

عشق آئینۀ اسرارِ جمالِ ازلیست

وصفِ آن عشقِ دل‌افروز نیاید به زبان

صابر از جامِ می عشق بود مست و خراب

مسکن و خانه او هست خراباتِ مغان

[ سه شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۴ ] [ 20:28 ] [ آذر ]

بشنوی حديث از جان، لا اله الا هو
نغمه دلِ خوبان، لا اله الا هو

شاهدِ ازل رُخ را بهرِ ما نمايان كرد
هر طرف شدی تابان، لا اله الا هو

از تجلي الله، جانِ پاك‌دل آگاه
نغمه‌اش ز عمقِ جان، لا اله الا هو

آشنای راهِ عشق، از بلا نپرهيزد
گويد از دلِ سوزان، لا اله الا هو

راحتِ روان جویی؟ جان و دل مصفا كن
ذكرِ مؤمن از ايمان، لا اله الا هو

در جهانِ پرُ غوغا، فتنه‌ها بود بر پا
دافعِ بلای آن، لا اله الا هو

شد كليدِ گنجِ دل هُو ز او عطا ميجو
مشكلت شود آسان لا اله الا هو

از افق شود طالع، كوكبِ ولای دل
آن حقيقتِ عرفان، لا اله الا هو

صابرا خزانِ عمر، در رضای جانان كوش
تا چو گل شوی خندان لا اله‌ الا هو


برچسب‌ها: کاروان شعر, غزل شماره ۷۷۷
[ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۱ ] [ 22:42 ] [ آذر ]

پرده‌دار کعبه صدق و صفائی یاعلی

مظهر ذات خدا مشکل‌گشائی یاعلی

قرص مه از پرتو روی تو کسب نور کرد

نور مطلق جلوه حق مرتضائی یاعلی

افضل‌الاعمال مهر و عشق سلطان ولاست

حج و عمره قبله و کوه منائی یاعلی

گشته‌ای ممسوس ذات حق ز خود فانی شدی

بدر ایمان و ولا نور خدائی یاعلی

تا در میخانه فیض و عنایت باز شد

ساقی سرچشمه آب بقائی یاعلی

نوربخش آسمان معرفت رخسار توست

جلوه جان و جهان نور و ضیائی یاعلی

قرب حق را باید از راه ولایت طی نمود

رهنمای انس و جان ایزدنمائی یاعلی

همسر زهرای اطهر هستی و دست خدا

جانشین و نور جان مصطفائی یاعلی

صابر کرمانی از عشق رخت دیوانه شد

جان دهد در راه وصلت دلربائی یاعلی

[ شنبه ۱۴۰۳/۱۰/۰۱ ] [ 21:50 ] [ آذر ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

اِنـصــاف نـبــاشـد كـه تــو مــا را نشانسي
ايـن كشتــه‌ي احـساس و بـلا را نشناسي
بازيــچـه‌ي اطفــال و پــــريشـان ز مـلالـــم
ديـــوانـــه‌ي اَنگشت نــمــــا را نشنـــاسي
از مكــر و فريبِ تــو دلم غرقه‌ي خون است
دلســوختـــه‌ي عشـق خـــدا را نشناسي
آرام نـــــدارم نَـفـسي مـــحــوِ جــنــونـــم
ايـن دلــشــده‌ي بـــي‌سرو پا را نشناسي
كس با خبـر از وحشتِ تنهائي مــن نيست
غـــم‌پـَــرورِ آغـــــوشِ جــفــا را نشنـاسي
من بحرِ پر از جـوش و خروشِ غــمِ عشقم
ايـــن عاشـقِ با مـهــر و وفــا را نشناسي
افسون شده‌ٌ چشمِ سيه مستِ تـو باشم
سَـــرمسـتِ خـــرابــاتِ صفــا را نشناسي
ايـن درد مـرا كُشت كـه نشناخت مـرا كس
ز آن نيـز بَتـَــر چــونكه تـــو مـا را نشناسي
مــن زنـده بــــراي دلِ شـــوريـــده ســرانم
آواره‌ي صـحـــــراي فـنــــا را نـشنـــــاسي
شُــــور دلِ مــن شــور بيـــافكنده بـه عالم
دلـــداده‌ي پُــر شُـــور و نـــــوا را نشناسي
از خـويش بُـــريدم چو شدم واله‌ي عشقت
آن صـــابــرِ از خــويش رهـــــا را نشنـاسي

                صابر کرمانی
امکانات وب
فروش بک لینک طراحی سایت