|
| ||
|
باغ بهشت، صحبت اهل صفا بود دوزخ، شرارۀ ستم اشقیا بود اهل دلی که دل به کف یار داده است عاری ز مکر و خدعه و روی و ریا بود جز ذات ذوالجلال که باقی بود مدام جان و جهان به معرض بیم و فنا بود محتاج خلق رذل و دنی کی شود کریم هر موج بحر فیض، سخا و عطا بود باشد کریم مظهر بخشایش و کرم دست کریم قلزم جود و سخا بود مهر و محبت است و عطوفت شعار ما آئین عشق، مسلک و ایمان ما بود جان همچو موم در کف دلدار دلرباست جانان اگر جفا بنماید، روا بود صابر بنوش از خُمِ توحید و جامِ وصل ساقیِ بینیازِ دو عالم خدا بود برچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۲۴۰ [ چهارشنبه ۱۴۰۴/۰۸/۲۱ ] [ 17:14 ] [ آذر ]
|
||
| [ طراحی : توسط وبلاگ صابر کرمانی ] [ Weblog Themes By : iran skin ] [Google+] | ||