|
| ||
|
از ادیبِ عشق درس آموختم بینا شدم مکتب و ملا ندیدم، عارف و دانا شدم تا شدم خالی ز خویش و فانی و محو وفنا پُر شدم از یار و مست و واله و شیدا شدم هر کجا رفتم فریب و خدعه و نیرنگ بود در درونِ خویش رفتم فارغ از دنیا شدم ذره ذره هستیم شد محوِ نورِ عشقِ دوست پاکدل روشن روان از همتِ مولا شدم نغمه و شعر و نوایم رمزِ عشق و عاشقی است پاکبازِ راهِ حق با همتِ والا شدم سر به صحرای جنون، مجنون صفت بنهاده ام در جهانِ عشق، محو جلوه لیلی شدم کیست لیلی پرتوی از شمسِ نیروبخشِ عشق روز و شب من ره نوردِ وادی و صحرا شدم صابرم درسِ وفا آموختم از پیرِ عشق بارِ دیگر در گلستانِ صفا گویا شدم برچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۳۱ [ پنجشنبه ۱۳۹۵/۱۰/۱۶ ] [ 18:8 ] [ آذر ]
|
||
| [ طراحی : توسط وبلاگ صابر کرمانی ] [ Weblog Themes By : iran skin ] [Google+] | ||