امشب نوای ساز دل، آشوب برپا میکند
در رقص میآرد مرا، در سینه غوغا می کند
آئینه ایزد نما باشد روان پاک ما
چون دیدۀ دل باز شد، جان را تماشا می کند
امشب ز جام چشم او، نوشم شراب و سرخوشم
من را نگاهی آشنا، سرمست و شیدا می کند
امشب قیام قامتش، گوید قیامت میکنم
ما را رها از وحشت و اندوه فردا میکند
مجنون تر از مجنون منم در دشت و صحرای جنون
لیلای عشق دل مرا، مفتون و رسوا می کند
روحم مجرد می شود از قید نفس و هر هوس
من را مقیم قرب حق همچون مسیحا می کند
چون مولوی شوری دگر در دل پدیدار آمده
آن شمس تبریز دلم صد فتنه بر پا می کند
محمود حسن آمد به دل گشتم ایاز عشق او
هر کس که محو عشق شد ترک تمنا می کند
در تار و پود جان من باشد نشان مهر او
من را بسی شوریدهتر، یار فریبا می کند
روح و روان گر مست شد، بیهوش گردد روز و شب
سرمست جام عشق حق کی میل صهبا می کند
چون موج ظاهر گشتهام در قلزم عشق خدا
با جنبشی روح مرا غرقاب دریا می کند
صاحبدلی هر دم شرر در هستی و جانم زند
او متصل جان مرا با عرش اعلی می کند
صابر کلام نغز تو الهام غیب دل بود
شعر تو آشوبی بپا در محفل ما می کند
برچسبها:
صابرکرمانی,
کاروان شعر