|
هو الحق
چه خوش شیواست بیان حافظ ملکوتی
از نام چه گوئی که مرا نام زننگ است
واز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
بی نیازی می خواهد و سرفرازی، نغمه پردازی دارد و خود براندازی. او می گوید شرحی بنویس
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
لحظه ای بی اندیشه نبوده ام، نه اندیشه مال و مقام و جاه و احترام. اندیشه بدایت و نهایت.
با فکر بی فرجام خود هر لحظه دارم دارم حالتی
این حال را نتوان بیان با رمز یا ایما کنم
آمدند و رفتند، آمدیم و میرویم، می آیند و می روند. این حرکت کاروان زندگانی یا بقول ستاره شناسان سیر و حرکت سیارات آسمانی است. یا سر به کلاه یا کلاه به سر فرقی نمی کند؛ بین جبر آمدن و رفتن باید زمانی را بگذرانیم به اختیار که از اختیار بیرونست
گاه گاهی این شعر را زمزمه می کنم
صابرا این قفس تنگ جهان جای تو نیست خرم آن روز کزین بند غم آزاد شوی
غروب عمر نزدیک است و راه بی پایان مرگ باریک.
قدیم بر در و دیوار می نوشتند:
غرض نقشی است کز ما باز ماند که هستی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی ز رحمت کند در حق درویشان دعایی
جای صاحبدل خالی.
نقد و انتقاد را به صاحبنظران می سپارم و طلب پوزش از بسیاری کلام و سخن دارم
عبد فانی حسین حماصیان ( صابر کرمانی)
19 مرداد 1376
|