|
| ||
|
به سر شوری به دل نوری ز عشق روی او دارم دلی در تاب گیسوی بتی آشفته مو دارم بنوشم باده بیغش ز جام و ساغر عشقش ز لطفش باده گلگون به هر دم در سبو دارم سرود عشق من باشد نوای قلب محزونم به هر بزم و به هر محفل فغان و های و هو دارم صفای خاطر و جانم بود از دیدن رویش ز عشق روی او در ملک عالم آبرو دارم روانم پر تلاطم میشود از تندباد غم دل آشفته چون گیسوی یار فتنهجو دارم به هر جا بنگرم بینم جمال عالمآرایش نمیگیرد قراری خاطر من جستجو دارم خراباتی شدم شاید رها گردم ز بند غم ندانستم دلی لبریز غم از عشق او دارم ز نام و شهرت و عنوان گذشتم، رند و مجنونم اگر چه در میان مرد و زن نامی نکو دارم چو گشتم بیاثر، در من اثر بخشید عشق او ز نام و کام بگذشتم دلی بی آرزو دارم شدم صابر چو شمعی شعلهور گردد وجود من به راه وصل جانان روح و جانی کامجو دارم برچسبها: کاروان شعر, غزل شماره ۴۷۳ [ چهارشنبه ۱۳۹۹/۰۲/۳۱ ] [ 21:55 ] [ آذر ]
|
||
| [ طراحی : توسط وبلاگ صابر کرمانی ] [ Weblog Themes By : iran skin ] [Google+] | ||