سخن روز

پيوندهای روزانه

پُر شدم از عشق آن نامهربان باور نکرد

                            رحم بر حال من و این قلب غم­ پرور نکرد

    محبت تلقینی نیست ساختگی نمی­ باشد حسی است باید درک شود و آثارش نمودار گردد. خدا کند این احساس در کسی به اندازه من رنج آور و غم ­فزا نباشد، لحظه­ ای نتوانسته­ ام خاطرات گذشته ­ام را فراموش کنم بارمنت آشنایان،زجرمحبت دوستان، ناروایی بولهوسان، کدورت خاطر نامهربانان، سخنان و نوشته­ های تلخ و شیرین پیروجوان، همه و همه رنجم می­ دهند، ازجسمم می­ کاهند، روحم را در طوفانی از اضطراب و دگرگونی­ ها فرو می­برند چه می­ شود کرد؟

این ناله­ ها و فریادها این شکوه و شکایت­ها از دل من است کسی را که با تمام وجودم دوست می­ داشتم باور نکرد نهال دوستی و الفتی را که سالها با خون دل و اشک چشم بارور کرده بودم از بیخ و بن برکند، مرگ با همه تلخی­ هایش برایم شیرین­ تر از شهد شده است.

خیلی­ ها به زندگی به ظاهر آرامم به نام بی دوام و پوچم، به طرز اندیشه و افکارم به مهر ورزیدن دیگران نسبت به من غبطه می­خورند، و لیکن من می­دانم و درون آشفته­ ام به قول "حسن هنرمندی" شاعر هنرمند:

بهار می­ طلبد شعر تازه­ ای و هنوز

                                   دلم ز حسرت سال گذشته لبریز است

می­ گویند اثر یا آثار هر کسی نشان دهنده روح و روان و فکر و میل و خاطرات اوست هرچه نوشتم هرچه شعر گفتم شراره­ هایی از دل سوزان و جان فروزان من بود:

خنده بر لب شعله در دل سوز در جان داشتم

باز دفتری را گشودم و نوای روان و بیان احساسم را بر روی آن پراکنده کردم این خارهای خارستان اندیشه­ ام را به کسانی نمی­ سپارم که از نوک خار سخنان نیش­دار آشنایان دلهایشان ریش گشته و هیچ مرهمی آن زخم­ ها را مداوا نکرده است فقط آنها به دلم تقدیم می­ کنم که زخم­هایش عمیق­ تر گردد شاید زودتر نابود شوم...

25/12/1344

صابر کرمانی


برچسب‌ها: نثر
[ دوشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۰۲ ] [ 3:26 ] [ من از خیال تو یک دم جدا نخواهم شد ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

اِنـصــاف نـبــاشـد كـه تــو مــا را نشانسي
ايـن كشتــه‌ي احـساس و بـلا را نشناسي
بازيــچـه‌ي اطفــال و پــــريشـان ز مـلالـــم
ديـــوانـــه‌ي اَنگشت نــمــــا را نشنـــاسي
از مكــر و فريبِ تــو دلم غرقه‌ي خون است
دلســوختـــه‌ي عشـق خـــدا را نشناسي
آرام نـــــدارم نَـفـسي مـــحــوِ جــنــونـــم
ايـن دلــشــده‌ي بـــي‌سرو پا را نشناسي
كس با خبـر از وحشتِ تنهائي مــن نيست
غـــم‌پـَــرورِ آغـــــوشِ جــفــا را نشنـاسي
من بحرِ پر از جـوش و خروشِ غــمِ عشقم
ايـــن عاشـقِ با مـهــر و وفــا را نشناسي
افسون شده‌ٌ چشمِ سيه مستِ تـو باشم
سَـــرمسـتِ خـــرابــاتِ صفــا را نشناسي
ايـن درد مـرا كُشت كـه نشناخت مـرا كس
ز آن نيـز بَتـَــر چــونكه تـــو مـا را نشناسي
مــن زنـده بــــراي دلِ شـــوريـــده ســرانم
آواره‌ي صـحـــــراي فـنــــا را نـشنـــــاسي
شُــــور دلِ مــن شــور بيـــافكنده بـه عالم
دلـــداده‌ي پُــر شُـــور و نـــــوا را نشناسي
از خـويش بُـــريدم چو شدم واله‌ي عشقت
آن صـــابــرِ از خــويش رهـــــا را نشنـاسي

                صابر کرمانی
امکانات وب
فروش بک لینک طراحی سایت